خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۷:۵۲   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش ششم



    دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ... یکم به سقف خیره موندم ...
    دیشب , من ؛ لیلای ترسو که همیشه دنبال پناهگاهی می گشتم , پناه این بچه ها شده بودم ...
    با خودم فکر کردم ... واقعا کدوم بهتره ؟
    پناه بردن یا پناه دادن ؟
    یک حس غریب و نا آشنا به من دست داد ... احساس قدرت بود یا چیز دیگه , در هر حال تغییری در من به وجود اومده بود که ازش لذت می بردم ...
    نزدیک ظهر خاله با منظر اومدن و با هم رفتیم دنبال ملیزمان و هوشنگ , تا با هم بریم چیذر ...
    خاله مقدار زیادی کوفته برنجی درست کرده بود و با خودش آورده بود ...
    خانجان از دیدن من شوکه شده بود ... گریه می کرد و منو به سینه اش فشار می داد ...
    خاله راست می گفت , اون واقعا دلتنگ من بود ... می رفت و میومد و یک باره منو به آغوش می کشید و می گفت : آخیش , سیر نمی شم ...
    از بس دلم تنگِ تو بودم شبانه روز گریه می کردم ...
    خاله گفت : آخه خواهر جان , آدم وقتی دلش تنگ می شه می ره و بچه رو می ببینه ... نه اینکه بشینه گریه کنه ...
    گفت : از دل من چه خبر داری ؟ نذار عقده ی دلم رو برای شما باز کنم ...
    از دل خوشم که نیست , دلم پیش دخترمه ولی دستم و پام بسته است ..
    پرسیدم : خانجان چی شده ؟ از چیزی ناراحتی ؟
    یواش یک چشمک به من زد و به شریفه اشاره کرد ...
    در واقع به من فهموند که نباید حرف بزنم ... ولی صورتش خیلی غمگین بود ...
    من متوجه شدم که خانجان از شریفه دلخوری داره ولی چون خودم مورد آزار و اذیت عزیز خانم قرار گرفته بودم , فکر کردم خانجان داره مادرشوهر بازی در میاره ...
    بعد از ناهار من و ملیزمان تو حیاط نشستیم و با هم درددل کردیم ...
    شریفه خیلی با ما نجوشید و غروب که شد , حسن و شیرین و حسین اومدن و مدتی دور هم گفتیم و خندیدیم و عصرونه خوردیم ...

    و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و برگشتیم ...
    و من دردی رو که تو صورت خانجانم دیده بودم رو فراموش کردم ...
    دم پرورشگاه پیاده شدم و در زدم ...
    آقا یدی اومد درو باز کرد و پرسید : کلید نداشتین ؟
    گفتم : نه ,فراموش کرده بودم ببرم ...
    گفت : نبودین لیلا خانم , آقا هاشم اومد و با بچه ها حرف زد ...
    با زبیده ی بیچاره دعوا کرد و همین پیش پای شما رفت ...
    گفتم : زبیده خوبه ؟
    گفت : چی بگم خانم , خواهرکم داره پس میفته ... آقا هاشم خیلی بدجور عصبانی شده بود ...
    اولش که اومد خوب بود , ما نفهمیدیم یک مرتبه چی شد ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان