خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول



    گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ...
    سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ...
    بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ...
    گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ...
    همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ...
    ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ...


    خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ...
    سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ...
    گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ...

    و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ...
    زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ...
    هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟
    گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟
    گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ...
    دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
    گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ...
    ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ...
    اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ...
    جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ...
    من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ...
    خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ...
    خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس ,  اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ...
    می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ...
    تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ...
    حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ...
    این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان