گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و چهارم
بخش سوم
گفت : صبر کن یک چایی برات بریزم , گلوت خشک شده ... بمیرم , چرا اینقدر برای تو حرف درست میشه ؟ ... به خدا چشمت کردن ...
شام خوردی ؟ کوکو سبزی داشتیم , برات نگه داشتم ... می خوای برم بیارم ؟
ای بابا , کجایی لیلا ؟ حواست به من نیست ؟
می خوای برات شام بیارم ؟
گفتم : نه بابا , شام می خوام چیکار ؟ دارم دیوونه می شم , نمی دونم به چی فکر کنم ...
سودابه سرشو کرد تو اتاق و گفت : لیلا جون , تلفن دفتر مرتب زنگ می زنه ...
از جام بلند شدم و با عجله رفتم ...
در قفل بود ... تا باز کردم , صدای زنگ قطع شده بود ...
یکم ایستادم تا هر کس بود دوباره زنگ بزنه , ولی خبری نشد ... کیفم رو گذاشتم رو میز و رفتم وضو بگیرم ...
همه ی کارامو کردم و رادیو رو روشن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم ... ساعت نزدیک نه بود ...
با خودم فکر کردم یک روز گذشت , چهارده روز دیگه هرمز میاد ... یعنی حالا چطور آدمی شده ؟
خیلی فرق کرده ؟ اصلا منو به یاد میاره ؟
احساس می کردم خیلی دلم براش تنگ شده ...
یاد روزهایی میفتادم که من تو عالم بچگی می خوندم و اون با متانت جلوی روم می ایستاد و تماشام می کرد ...
با یک نگاه تیز و کاری ... طوری که وجود آدم رو گرم می کرد ...
حالا داره از فرنگ میاد و حتما با ما فرق کرده ... همون موقع هم خیلی شیک و مرتب و آداب دون بود ...
اون یکبار جون منو نجات داده بود و بهش مدیون بودم ...
با شرم تو دلم گفتم : اگر هنوز به یاد من بود , اینو جبران می کنم ...
با این فکر قلبم شروع کرد به تند زدن و یک حالت بی حسی بهم دست داد ...
با خودم فکر کردم برم پیش عفت خانم و ازش بخوام یک آهنگ یادم بده تا وقتی اون اومد براش بزنم و اینطوری خودمو نشون بدم , که صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد ...
زود گوشی رو برداشتم ...
ناهید گلکار