گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش سوم
دستم یخ کرده بود ... احساس می کردم دارم گناهی بزرگ مرتکب می شم و به علی خیانت می کنم ... دوست نداشتم اونجا و توی اون ماشین با هاشم چنین حرفایی رو می زدم ...
گفتم : آقا هاشم , راستش مادرشوهر من پسرش رو دوست داشت و دلش نمی خواست اونو با کسی قسمت کنه ... برای همین ناخودآگاه می خواست هر طوری که می تونه منو ازش دور کنه ...
مادر شما زن بی نظیریه ... خیرخواه و نیکو کاره و در عمل نقطه ی مقابل مادر شوهر منه ...
ولی وقتی پای شما وسط باشه , درست مثل عزیز خانم عمل می کنه ...
و من اینو با چشمم دیدم و حاضر نیستم یک بار دیگه اینو تجربه کنم ...
لطفا درکم کنین ...
منو می بینین ؟ ده برابر این قدم , زیر زمینه ... حالا چرا ؟ حکمت خدا ...
راضی نباشین که من با توهین و تحقیر زندگی کنم , دست از من بردارین ...
برای شما دخترای اعیان و اشراف سر و دست می شکنن ... من به درد شما نمی خورم , آدمی هم نیستم که از حرفم برگردم ...
می خوام تو پرورشگاه با خیال راحت پیش اون بچه ها باشم ... اونجا تنها جایی که تا حالا احساس خوبی داشتم و خودمو متعلق به اونا می دونم ...
جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت ...
اخم هاش تو هم بود ... من درو باز کردم و اون گفت : صبر کن یک چیزی بگم ...
فهمیدم ... وقتی من نبودم حسابی مادرم تو رو ترسونده ... آره , باید همین باشه ... آخ انیس خانم , از دست تو ...
و چند بار سرشو به علامت افسوس تکون داد ...
اومدم پیاده بشم ... دیدم اونقدر لب جوی آب نگه داشته که جای پا نبود و عرض جوی هم طوری نبود که من بتونم از تو ماشین از روی اون بپرم ...
خودش پیاده شد و اومد و گفت : دستتون رو بدین به من ...
نگاهی بهش کردم و گفتم : آقا هاشم , یک دنده عقب و جلو مایه شه ... اون وقت من خودم پیاده می شم ... مرسی ...
ناهید گلکار