گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش چهارم
در ماشین رو قفل کرد و دنبال من راه افتاد ...
گفتم : مگه شما هم میای تو ؟
گفت : آره , اشکالی داره ؟ بهتون گفتم که کار دارم ...
با حالتی که شبیه به التماس بود , پرسیدم : میشه بعدا بیاین ؟ ... الان فکر بد می کنن ...
گفت : نمی کنن ... عفت خانم , زن دایی منه ... یعنی زن برادر انیس الدوله ... نمی دونستی ؟
گفتم : واقعا ؟ نه , نمی دونستم ...
گفت : پس من از کجا فهمیدم تو اینجا درس موسیقی می گیری ؟ ...
عفت خانم درو باز کرد ...
گفت : به به هاشم جان , خوش اومدی ... لیلا جون , دیر کردی عزیزم ... خودت نگفتی می خوای امروز بیشتر کار کنی ؟ ... زود باش بیا تو ...
دست و پامو گم کرده بودم ... می ترسیدم عفت خانم به ما شک کنه و به انیس خانم بگه ...
ولی هاشم عین خیالش نبود و همون جا نشست و پاشو انداخت رو پاش ...
عفت خانم فورا ویولن رو داد دست من و پرسید : نخریدی ؟
گفتم : نه , هنوز وقت نکردم ... حالا می خرم ...
گفت : هر وقت خریدی با خودت بیار که با ساز خودت تمرین کنی ... بهتره ...
گفتم : چشم ...
یک نت گذاشت جلومو و گفت : ببینم تا آخر وقت چطوری می زنی ...
فکر کن ما هم تماشاچی تو هستیم ...
و خودش رفت یک ظرف میوه آورد و گذاشت روی میز ؛ جلوی هاشم ...
ویولن رو روی شونه ام قرار دادم ... یک احساس عجیبی داشتم که برام نا آشنا بود ...
دلم به شدت گرفته بود ... از همه چیز بدم میومد و دلم نمی خواست ساز بزنم ...
ولی کم کم یاد هرمز افتادم و اینکه باید اون قطعه رو یاد می گرفتم ...
زدم و زدم ... از اول تا آخر و دوباره ...
و هاشم کنار عفت خانم , صبورانه نشسته بود و تماشا می کرد ...
گاهی یواشکی با هم حرف می زدن ... کنجکاو می شدم بدونم در مورد من بوده یا نه ...
این بود که حواسم پرت می شد و نت رو اشتباه می زدم ...
ناهید گلکار