گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش پنجم
بالاخره تونستم اون قطعه رو بزنم ... البته نه اونطور که باید , ولی عفت خانم خیلی راضی بود ...
وقتم تموم شد و باید می رفتم ...
هاشم گفت : زن دایی , من می رم لیلا خانم رو می ذارم پرورشگاه و برمی گردم ...
اخمم رو کردم تو هم و گفتم : برای چی ؟
خودم می رم ... لطفا اصرار نکنین که با شما نمیام ...
عفت خانم ممنونم , خسته نباشین ... خداحافظ ...
و با سرعت قبل از اینکه هاشم بتونه حرفی بزنه , از در زدم بیرون و با عجله تاکسی گرفتم و رفتم ...
چیزایی که برای من اتفاق میفتاد خیلی برای من زیاد بود و نمی تونستم هضمشون کنم ....
فکر می کردم این کاری که امروز کرده بودم دردسر جدیدی برای من به همراه داره و دوباره باید جوابگوی انیس خانم باشم ...
هوا هنوز روشن بود که رسیدم پرورشگاه ... باید کارامو روبراه می کردم که جمعه و شنبه رو برای اومدن هرمز تو خونه باشم ...
یاسمن دوید جلو و گفت : لیلا جون , باز محبوبه چند تا از بچه ها رو زده ...
زبیده هم تو راهرو بود ... درمونده شده بود و می گفت : خوب تو بگو چیکار کنم با این بچه ؟ ... تا تو پا تو می ذاری بیرون شروع می کنه به اذیت و آزار من و بچه ها ...
این بار خودت ببین چی به روز اون بچه ها که از خودش کوچیکترن آورده ؟ من بهش هیچی نگم ؟ وایستم نگاه کنم ...
گفتم : باشه , من هستم و رسیدگی می کنم ... بچه ها شام خوردن ؟
گفت : آش بلغور داشتیم ... دادم بهشون خوردن , هار شدن ...
گفتم : آخه آش بلغور خوردن , هار شدن داره ؟ چی می گی زبیده خانم ؟ این حرفا رو جلوی بچه ها نزن ...
رفتم سراغ محبوبه ... زانوهاشو تو سینه گرفته بود و طوری نگاه می کرد که انگار نمی خواد اوضاع رو به کسی ببازه ...
تا منو دید گفت : خوب کردم زدم ... گوه خوردن لباس منو برداشتن ... می خواست بر نداره ...
بهشون گفتم بده , نداد ... منم زدمشون ...
نشستم کنار تختش و گفتم : محبوبه , کیا رو زدی ؟
صداشون کن بیان اینجا ببینم تو راست میگی یا اونا ؟ ...
با انگشت نشون داد و گفت : اون دو نفر پررو هستن ...
گفتم : بیان اینجا پیش من ببینم ...
ناهید گلکار