خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۳۰   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم



    - چطوری محبوبه شماها رو زد ؟
    یکی گفت : موهامو کشید و زد تو دلم ... یک لگد هم زد تو پهلوم ...
    اون یکی دیگه که کوچیک تر بود , با چشم های ریز و صورت بانمکش شروع کرد به زدن تو سر خودش و گفت : منو اینطوری اینطوری ... زد ... زد ...
    گفتم : خوب حالا تو خودتو نزن , فهمیدم ...
    محبوبه , چرا اینا رو زدی ؟
     گفت : من یک لباس برداشته بودم برای خودم , اینا ازم گرفتن و نمی دادن ..و مال من بود , خودم پیداش کردم ...
    گفتم : کجاست اون لباس ؟ از کجا پیدا کردی ؟

    گفت : زبیده خانم گفت بیاین هر کدوم اندازه ی شماست , بردارین ...
    منم ... چیز کردم ...

    و آهسته در حالی که هنوز می ترسید اون لباس رو از دست بده , از زیر بالشِ خودش یک لباس کهنه و قرمز رنگ رو کشید بیرون ...
    آه از نهاد من بلند شد ... ای وای , خدا ی من .. .اون لباس اونقدر کهنه بود که قابل پوشیدن نبود و اون سه تا بچه به خاطر رنگش به جون هم افتاده بودن ...
    تو اینطور مواقع کنترل من از دستم خارج می شد ...
    اشکم مثل سیل روان شد ... هر سه تا رو  گرفتم تو بغلم  و تو دلم گفتم : الهی من بمیرم براتون که برای یک همچین چیزی همدیگر رو می زنین ...
    اگر می فهمیدم گناه شما چی بوده خیلی راحت تر با این چیزا کنار میومدم ...
    و هر سه اونا به خاطر اینکه من گریه می کردم ناراحت شدن و با هم آشتی کردن و لباس قرمز رو به هم پیشکش می کردن ...
    همینطور که با چشمانی اشک آلود نگاهشون می کردم , تو دلم گفتم : شما کجا و چطور انسانیت و محبت رو یاد گرفتین ؟
    ولی من که درد رو می دیدم , نمی تونستم آروم بمونم ... خدایا تا کی این بچه ها از کمبودهاشون رنج ببرن ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان