گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش هفتم
فردا جمعه بود و منم خیلی کار داشتم ...
هنوز لباس عوض نکرده بودم ... رفتم تو دفتر و در صندوقم رو باز کردم ...
مقداری پول برای خریدن ویولن پس انداز کرده بودم ولی چون کم بود , هنوز نتونسته بودم بخرم ...
با خودم گفتم : این کار واجب تره ... حالا من ویولن نداشته باشم چی میشه ؟
پول رو برداشتم و دوباره از پرورشگاه رفتم بیرون ...
تاکسی سوار شدم و خودمو رسوندم به پارچه فروشی آشنایی که خاله ازش خرید می کرد ...
گفتم : یک پارچه ی قرمز می خوام ...
نشونم داد ...
گفتم : خوبه , ولی دو تا توپ کامل می خوام ... دارین ؟ ...
گفت: بله دارم ... میارم براتون , رو چشمم ...
گفتم : ولی صبر کنین پول به اندازه ی کافی ندارم ... میشه پولشو قسطی بیارم بدم ؟ ... برای پرورشگاه می خوام ...
گفت : خواهر من , دولت باید این پولا رو بده ... ماشالله خودشون دارن بخور بخور می کنن و شما بیای قسطی پارچه بخری برای پرورشگاه ؟
گفتم : شما اگر میشه لطف کنی به خاطر خدا , یکم تخفیف بدین و به ضمانت خاله ام قسطی کار منو راه بندازی ...
گفت : باشه , می دم ولی نصفشو باید نقد بدی بقیه رو هم تو سه قسط ...
گفتم : باشه , قبول ... می برم ...
البته قرمزش اون رنگی که من می خواستم نبود ولی می تونست رضایت بچه ها رو جلب کنه و خوشحال بشن و یکبار تو زندگیشون لباس نو بپوشن ...
ولی خوب همه مثل هم می شدن و نمی دونستم چی پیش میاد ...
حالا باید یکی رو پیدا می کردم اونا رو بدوزه ...
خودم که هیچی بلد نبودم و اصلا خیاطی دوست نداشتم ...
پارچه ها رو بردم به بچه ها نشون دادم و گفتم : می خوام براتون لباس بدوزم ...
و اینطوری وقتی صورت خوشحال اونا رو دیدم , تازه یکم دلم قرار گرفت ...
صبح باید اونا رو می بردم خونه تا خاله یک راهی برای دوختنش جلوی پام بذاره ...
ناهید گلکار