گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و ششم
بخش اول
عمه خانم , خواهر جواد خان , که به زحمت راه می رفت برای دیدن هرمز از قلهک اومده بود ...
یکم چاق بود و موهای کاملا نقره ای داشت و خیلی به جواد خان شبیه بود و منو یاد اون می نداخت که خیلی دوستش داشتم ...
با اینکه عصا دستش بود , دیدم نمی تونه راه بره ... رفتم جلو و دستشو گرفتم و با مهربونی گفتم : تکیه بدین به من عمه جون ...
نگاهی به من کرد و گفت : ای وای , تو لیلایی ؟ چقدر بزرگ و خانم شدی ؟
به , به ... به به ... زن داداش همینو بگیر برای هرمز تا فیلش یاد هندستون نکنه و همین جا بمونه ...
ملیزمان خندید و گفت : عمه , اتفاقا قبل از اینکه بره می خواست لیلا رو بگیره ولی نشد و لیلا شوهر کرد ...
عمه گفت : وا ؟؟؟ تو شوهر داری ؟ نمی دونستم ... ببخش مادر , پیر شدم دیگه ... یادم نبود ...
از خجالت سرخ شدم و کمک کردم عمه خانم نشست رو مبل ...
ملیزمان گفت : عمه , شوهرش عمرشو داد به شما ... الان نداره ...
عمه ابروهاشو بالا انداخت و گفت : ای داد بیداد , طفلک لیلا ... بیوه شدی ؟
وای چه بدبختی بزرگی به سرت اومده ... شوهرت پیر بود ؟
گفتم : نه عمه , تصادف کرد ...
گفت : از من به تو نصیحت , به همه بگو پیر بود که مُرد وگرنه می گن سرخوری ...
خاله ناراحت شد و گفت : عمه خانم , این حرفا رو به بچه نزنین ... شما شوخی می کنی اون باورش می شه ...
خنده ای از ته دلش کرد و گفت : آره مادر , شوخی کردم ... به دل نگیر ...
ولی باید دید هرمز می خواد زن بیوه بگیره یا نه ؟ ...
ناهید گلکار