گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و ششم
بخش دوم
دیگه حرص خاله در اومده بود ... آهسته گفت : ای بابا , این زن هیچ وقت حرف دهنشو نمی فهمه و می زنه ...
گفتم : این حرفا چیه ؟ من نمی خوام شوهر کنم , تازه شوهرم فوت کرده عمه جون ... تو رو خدا نگین , از این حرفا خوشم نمیاد ...
گفت : اووووو , نازشو ببین حالا ... من که می گم اگر هرمز تو رو ببینه دوباره دلش برات می ره و تو رو می گیره , از بس مقبولی ... من شوخی می کنم ...
خاله مداخله کرد و گفت : عمه خانم , ول کن این حرفا رو ... حالا بذار بیاد , خودم می دونم چیکار کنم ...
عمه یک چشم و ابرو اومد و گفت : شما که ماشالله خیلی زرنگی ... می دونم می تونی , همه کار از دستت بر میاد ...
ایران بانو که خیلی مهربون و بی سر و صدا بود و دلش نمی خواست هیچ وقت دل کسی آزرده بشه , گفت : اینقدر بدم میاد از این حرفا ... بیوه باشه , چه ربطی داره عمه ؟ مگه گناه اون بوده ؟
لیلا خیلی هم خوبه , همه دوستش داریم ...
اون عضو خانواده ی ماست ...
من دیگه نمی خواستم تو اون گفتگو شرکت داشته باشم ...
به هوای کاری رفتم تو آشپزخونه و از اونجام رفتم تو اتاقم ... خجالت می کشیدم جلوی من این حرفا زده بشه ...
اما راستش بدم هم نیومده بود ...
داشتم فکر می کردم ... ای وای خدای من , یعنی میشه ؟
آیا هرمز هنوز منو دوست داره ؟ خدایا بهم کمک کن , می دونم که هوای منو داری ...
خودمو دست تو می سپرم ...
ناهید گلکار