گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و ششم
بخش سوم
کسی نمی دونست که من بیشتر از هر کسی منتظر هرمز بودم ... دلم می خواست هر چه زودتر اونو ببینم ...
ولی ته دلم از اینکه عمه و بقیه منو برای هرمز می پسندیدن , خوشحال بودم ...
زمان برای من به کندی می گذشت ...
شب با رویای دیدن هرمز خوابیدم و صبح زود بیدار شدم ...
پسر بزرگ جواد خان که بهش خان زاده می گفتن و در واقع از خاله بزرگتر بود , با هوشنگ و شوهر ایران بانو و خاله رفتن برای آوردن هرمز ... و ما خونه رو آماده می کردیم ...
خاله دستورِ ده جور غذا داده بود ...
میوه و شیرینی و انواع خوراکی ها مهیا شده بود ... حیاط رو آبپاشی کردیم و منتظر و چشم به در موندیم ...
دلم مثل گنجشک تو سینه ام بال بال می زد ...
نزدیک ظهر بود که منظر دوید دم در و فریاد زد : اومدن ...
و فورا منقل رو برداشت و گذاشت تو سینی و مقداری اسپند ریخت روی آتیشی که آماده بود و با عجله در حالی که دود زیادی همه جا پیچیده بود , می گفت : بترکه چشم بد ... شنبه زا , یکشنبه زا , دوشنبه زا ,
سه شنبه زا ,
چهار شنبه زا ,
پنجشنبه زا ,
جمعه زا ...
هر کی که دید , هر کی ندید ... بترکه چشم حسود و بیگونه ...
همه ریختن دم در و من در حالی که لبم رو گاز می گرفتم تا جلوی احساسم رو بگیرم , تو خونه منتظر موندم ...
خاله اول از همه اومد تو ...
نگاهی به من که به خودم رسیده بودم کرد و دستم رو گرفت و گفت: لیلا جون , خاله , شوکه نشی ... دلیر باش ...
تنها نیومده ...
ناهید گلکار