گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و ششم
بخش پنچم
اما همه از اومدن لیتا خوشحال بودن و خیلی زود , من فراموش شدم ...
عروس فرنگی اون روزا کم چیزی نبود ...
لیتا , موهای بور و چشمانی آبی داشت ... ظریف و خواستنی و خیلی زیبا ...
دستشو از دست هرمز در نمی آورد و هنوز احساس غریبی می کرد ...
ولی غریب تر از اون من بودم ... احساس می کردم باید از اونجا برم ....
هر طوری بود سر میز غذا خودمو نگه داشتم و بعد تو آشپزخونه سرمو گرم کردم ...
همه دور هرمز و همسرش جمع شده بودن و خاله در تدارک درست کردن اتاق هرمز بود که برای دو نفر , مخصوصاً عروس تازه مناسب باشه ...
داشتم به منظر کمک می کردم که خاله اومد ... گفتم : خاله جون , من باید برم پرورشگاه ... کار دارم ... ناراحت که نمی شی ؟
نگاهی از روی دلسوزی و ترحم به من کرد ... صورت من گواهِ درون آشوب زده ی من بود ...
آه عمیقی کشید و گفت : صبر کن , می گم هوشنگ تو رو ببره برسونه ...
گفتم : نه ... نه , خودم می رم ... خاله ؟؟ میشه خداحافظی نکنم ؟
گفت : چرا نمی شه ؟ من توضیح می دم ... آره تو بری به کارت برسی بهتره ... فردا میای که ؟
گفتم : ان شاالله ...
گفت : از حیاط برو ... هر طوری راحتی ... خدا لعنت کنه منو , زبونم لال بشه الهی ... بهت زنگ می زنم ... جواب بدی ها ...
با سرعت رفتم به اتاقم ... کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
مثل دیوونه ها می دویدم ...
تنها ...
بی کس ...
نمی دونستم کجا برم و یا چیکار کنم ؟ ...
فقط می رفتم ...
شاید یک ساعت پیاده راه رفتم بدون اینکه مقصدی داشته باشم ...
تا صدایی به گوشم خورد : آبجی , درشکه می خواهی ؟
مات و متحیر مونده بودم ... داشتم از شدت بغضی که سر باز نمی کرد و تو گلوم مونده بود , خفه می شدم ...
با سر علامت دادم و سوار شدم ...
پرسید : کجا آبجی ؟
یکم فکر کردم ... می خواستم داد بزنم من جایی رو ندارم که برم ...
دوباره پرسید : کجا برم ؟ حالتون خوبه ؟
گفتم : برو چیذر ...
سرشو بر گردوند و یک شلاق به اسب زد و راه افتاد ...
همینطور به جلو خیره مونده بودم ... هر ضربه ای که درشکه چی به اسب می زد , دلم خواست به سر و صورت من بخوره ...
دلم می خواست یکی منو له کنه و از این دنیا برم ...
ناهید گلکار