گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و ششم
بخش ششم
راستی کی الان دلواپس من بود و می دونست من کجام ؟ ...
چقدر احساس تنهایی و بی کسی کردم ...
از میدون تجریش که دور شدیم و افتادیم تو جاده ی چیذر , دیگه آفتاب داشت غروب می کرد ...
گفتم : آقا نگه دار می خوام پیاده بشم ...
پولشو دادم راه افتادم طرف گندم ها ...
بین اونا قدم برمی داشتم ... راه رفتن سخت بود و من بدون وقفه می رفتم جلو ...
دریا دریا گندم بود ... تا چشم کار می کرد ...
نور خورشید به ساقه های گندم وقتی مایل می تابه , درست انگار اقیانوسی از طلا جلوی روت داری و این اون چیزی بود که منو در نهایت غم و تنهایی به طرف خودش کشیده بود ...
جایی که اون زمان من ایستاده بودم , الان پارک قیطریه شده ...
حالا عقده ی دلم باز شد ... از ته دل فریاد زدم : خداااااااااا ... خداااااااا , من اینجام ...
من هستم ... منو ببین ...
دست هامو به طرف آسمون باز کردم ...
اشک هام که صورتم رو خیس کرده بود و توی نسیم سرد می شدن و پایین میومدن ...
آهسته خودمو خم کردم و یکم به همون حال موندم ...
بعد بین گندم ها روی زمین خوابیدم ...
دست هامو به هم گره کردم و پاهام رو تو سینه گرفتم و به همون حال موندم ...
دلم نمی خواست از جام تکون بخورم و کسی رو ببینم ... می خواستم اونقدر اونجا بمونم تا بمیرم ...
دنیا برای من تموم شده بود ...
دیگه حتی گریه هم نمی کردم ... یک حالت بی تفاوتی به من دست داده بود که دیگه هیچی تو این دنیا نمی خواستم ...
به همون حال صورت عزیز خانم وقتی دست منو داغ می کرد یا با تهدید به من می گفت برای علی زن می گیره ,
جسد مرده ی علی ,
بی تفاوتی حسین در مقابل دردهای من ,
صورت خانجانم که جز گریه برای من کاری نمی کرد ,
حرف های انیس خانم ,
صورت مادر مرادی وقتی ابرو می نداخت که منو نپسندیده ,
صدای عمه خانم که می گفت سر خوری ,
زبیده و تلاش من برای به دست آوردن دل اون که پشت سرم کاری نکنه ,
و صورت بچه های پرورشگاه که با چشم های بی فروغشون به من که دستم از زمین و آسمون کوتاه بود , نگاه می کردن و من جز مرهمی کوتاه مدت نمی تونستم برای اونا کاری بکنم ,
و صورت هاشم از جلوی نظرم می گذشت ...
گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم ، بدون اینکه حرکتی کرده باشم ...
صبح شد ... آفتاب تابید ...
گرم شد ...
ولی من به همون حال موندم ...
ناهید گلکار