گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش پنجم
یکم فکر کرد و گفت : پاشو خودتو جمع و جور کن ... انیس مگه ترس داره ؟ ... بدم میاد از این حرفا , گور بابای انیس ...
این بچه ها الان روی تو خیلی حساب می کنن ... ببین چقدر ناراحت شدن , تو دلت راضی می شه ؟ ...
پاشو با هم بریم خونه تا حالت بهتر بشه ... همه اونجان , خوب نیست تو نباشی ...
گفتم : امشب نه , ولی حتما بعدا میام ... الان حال مناسبی ندارم ...
گفت : ملیزمان می خواست با من بیاد , بهش قول دادم تو رو با خودم ببرم ...
گفتم : نه خاله ... نمی تونم ... می خوام بخوابم , خسته ام ...
گفت : باشه , اصرار نمی کنم چون حال و روزت رو می ببینم ... ولی قول بده فردا ناهار بیای ...
سرمو تکون دادم ...
خاله که رفت من بلند شدم و رفتم دفتر و رختخوابم رو پهن کردم و خوابیدم ...
و صبح سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و برای اینکه فکر و خیال نکنم , با تمام نیرو کار کردم ...
ولی هر چی خودمو راضی کردم برم خونه , دلم رضا نشد ...
و اینطوری سه روز بدون اینکه هیچ اتفاق خاصی بیفته یا کسی سراغم بیاد , گذشت ...
اما زندگی تا اون موقع به نظر من اینطوری نبود ... حالا طعم تلخی داشت ... انگار منتظر یک حادثه یا اتفاق بودم ...
و اینکه چندین روز بی سر و صدا با بچه ها بودم , برام عجیب بود ...
ناهید گلکار