گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش هشتم
جلوی خونه که نگه داشت , نفس بلندی کشید و گفت : آخیش , داشت خُلقم تنگ می شد ...
نمی دونم برای چی قول دادم حرف نزنم ؟ ...
لیلا خانم یادتونه یک روز به من گفتین یک پاداش به من می دین ؟ و من بهتون گفتم یک روز ازتون می خوام ؟ ...
اون روز , الانه ...
گفتم : یا خیر خدا ... مثل اینکه شما اصلا نمی خواین دست بردارین ؟ من چی می گم شما چی میگی ؟
گفت : گوش کنین ... پاداش من اینه که یک هدیه از من قبول کنین ... منم قول می دم تا روزی که اوضاع جور بشه و بیام خواستگاری شما , دیگه مزاحم نشم ...
گفتم : من از شما زیاد پاداش گرفتم ... همون کارایی که برای بچه ها کردین یادم نمی ره , پاداش شما هم همین که اون بچه ها خوشحال شدن ... هدیه هم قبول نمی کنم ...
از ماشین پیاده شدم ... اونم پیاده شد در صندوق عقب رو باز کرد و یک جعبه ی ویولن در آورد و گفت : میخوام زودتر یاد بگیری و برای من بزنی ...
مات مونده بودم ... اون زمان , ویولن خیلی گرون بود ...
گفتم : نه , خیلی ممنونم ولی نمی تونم قبول کنم ... دستتون درد نکنه ...
گفت : اگر نگیرین , میارم می دم به زن دایی ام تا اون بهتون بده ... اینطوری بهتره ؟
دیگه عصبانی شدم و با تندی گفتم : دست از سر من بردارین آقا هاشم , من کسی نیستم که زیر بار منت شما برم ...
بهتون گفته بودم من خر ملام , به ضرر خودم و مرگ صاحبم راضیم ...
کاری می کنین که از خیر این کلاس موسیقی هم بگذرم ... بهتون گفتم , نمی خوام ...
دست از سرم بردارین , من به اندازه ی کافی خودم دارم ... آرزویی ندارم که به خاطرش تن به کاری بدم که دردسر بیشتری برای خودم درست کنم ...
ناهید گلکار