گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هشتم
بخش چهارم
از در که رفتم بیرون , یک ماشین جلوی در ایستاده بود ...
چند تا بوق زد ... اول فکر کردم باز هاشم اومده ... می خواستم بدون اینکه نگاهش کنم , رد بشم و برم ...
ولی چشمم افتاد ...
ماشین خاله بود ... تا اومدم برم طرفش , دیدم هرمز از ماشین پیاده شد و بلند گفت : سلام لیلا ... بیا , اومدم دنبالت ...
نمی تونی از دستم در بری ...
آب دهنم رو قورت دادم ... احساس می کردم گلوم درد گرفته ...
رفتم جلو و در حالی که صدام به زحمت بیرون میومد , گفتم: سلام ...
گفت : سوار شو ... دستگیرت کردم , امشب نمی تونی از گیرم خلاص بشی ...
سوار شدم و راه افتاد ...
گفتم : دستگیر برای چی ؟ داشتم میومدم خونه ی شما ...
گفت : ازت دلخورم , یک هفته است من اومدم و تو خونه نیومدی ... مگه اونجا خونه ی تو نیست ؟ ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، تو خواهر من محسوب میشی ...
مادر اشتباه کرد تو رو برد تو اون پرورشگاه , آخه این چه وضعیه ؟ تو جوونی , نباید عمرت رو اونجا تلف کنی .....
باید خوش بگذرونی , عاشق بشی , عشق بورزی ... این چه کاریه دیگه ؟ ... تو تمام وقتت رو اونجا می گذرونی ؟
بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن , طوری که می ترسیدم صدای اونو هرمز بشنوه ... گفتم : اگر من برات توضیح بدم شاید باور نکنی ... بهت پیشنهاد می کنم یک روز بیای اونجا , بعد می فهمی که من اونجا ناراحت نیستم ...
گفت : خوب بگو ببینم چطوری ؟ حالت خوبه ؟ اون روز که اومدم تو رو خوب ندیدم ... از اون روز نگرانت بودم ...
بعدم بگو شبونه بی خبر کجا رفته بودی ؟ همه رو نگران کردی ...
گفتم : من خوبم , تو چطوری ؟ چرا برگشتی ؟ مدرکت رو که اونجا می گرفتی بهتر بود ...
گفت :جواب منو بده , کجا رفته بودی ؟ ...
گفتم : رفتم پیش خانجانم , خاله نگفت ؟
گفت : راستش چرا , ولی نمی دونم برای چی باورم نشد ... خیلی خوب اگر اینطوره , باشه ...
حالا بگو کی گفته من برنمی گردم ؟ اومدم لیتا رو با خانواده ام آشنا کنم , دو سه ماه دیگه می رم ... شاید همون جا موندم ... حالا درست معلوم نیست ...
تو هم که نیومدی درست و حسابی با لیتا آشنا بشی ... نمی دونی چقدر دوست داشتنی و خوبه ... لیلا باهاش احساس خوبی دارم و خیلی عاشقش هستم , تو چی ؟ ...
اوه من چقدر احمقم , برای شوهرت تسلیت می گم ... وقتی شنیدم خیلی برات ناراحت شدم ...
تو اذیت شدی ؟ نه ؟
ناهید گلکار