گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و نهم
بخش دوم
آمنه تا منو دید انگار دردش شدیدتر شده بود و با بی حالی گریه می کرد و مرتب می گفت : مامان چرا رفتی ؟ مگه قول ندادی دیگه نری ؟ مامان , درد دارم ...
وقتی بغلش کردم دیدم تبش خیلی بالاست ... رو کردم به هرمز و گفتم : میشه این بچه رو نگاه کنی ؟ حالش خیلی بده ...
اما اون جواب نداد و با دقت داشت یکی از دخترا رو معاینه می کرد ... شکمش , پشتش , روی پاهاش ...
هراسون شده بود و اخمش رفته بود تو هم ...
بعد اومد سراغ آمنه و اونو معاینه کرد ...
با افسوس سرشو تکون می داد ...
بلند گفت : لیلا آبگرم حاضر کن , بچه ها تبشون خیلی شدیده ...
خدا کنه اون چیزی که من فکر می کنم , نباشه ...
بدنشون درد می کنه و حال تهوع دارن ... روی شکم بعضی ها دونه زده ...
گفتم : سرخک گرفتن ؟ ...
گفت : کاش سرخک باشه , امیدوارم ... بهم بگو این بچه ها شپش دارن یا نه ؟
گفتم : نه والله ... تازه همه رو چک کردم , ندارن .. بعدم از کجا می خواستن دوباره بگیرن ؟ من مراقب بودم ...
راستش یک مدتیه نگاه نکردم ... آخه از اینجا بیرون نمی رن که ...
گفت : چیزی از بیرون نیاوردین ؟ ...
گفتم : مثلا چه چیزی ؟ منظورت چیه ؟
گفت : هر چیزی ... مثل لباس , کفش , چیزی که بچه ها باهاش تماس داشته باشن ...
گفتم : یک مقدار لباس کهنه و پتوهای کهنه آقای مرادی برامون آورده ... منم دادم نسا اونا رو شست و دادم به بچه ها ...
گفت : وای ... وای , با شستن از بین نمی ره ... باید ضد عفونی می کردین ... زود باش هر چی چراغ هست روشن کنین باید دخترا رو بگردیم ... ببینم حموم دارین ؟
گفتم : آره , داریم ...
گفت : داغ داغش کن ... بعدم برو سر و بدن و لباس های اونا رو بگرد ببین شپش دارن یا نه ؟
اگر نداشته باشن امید هست که بیماری دیگه ای باشه ... زبیده خانم آب گرم چی شد ؟
زود باشین تب بچه ها بالاست ... باید برن بیمارستان تا اون موقع باید تبشون رو پایین بیاریم ...
تا دکتر بیاد من این کارو می کنم ...
ناهید گلکار