گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصتم
بخش اول
و من با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی می فهمیدم که هاشم داره سعی می کنه خودشو به هرمز نزدیک کنه ...
به من فقط سلام کرد و با حالتی که انگار می خواست ازم فرار کنه , گفت : متاسفم آمنه هم مریض شده , ان شالله خوب میشه ...
و دیگه حرفی نزد ...
شایدم به خاطر این بود که انیس خانم اونجا حضور داشت , یا از دستم عصبانی بود ...
ولی موقعیتی نبود که من به این چیزا فکر کنم و تنها چیزی که می خواستم این بود که بچه ها خوب بشن و برگردن ... دیگه هیچی برام مهم نبود ...
راستی چرا آدما فراموشکارن ؟
یک بار من اینو تو زندگی تجربه کرده بودم , اونم وقتی بود که علی از پیشم رفت ... اون زمان آرزو می کردم زمان به عقب برگرده و من دیگه برای چیزای بی ارزش خودمو ناراحت نکنم ...
فهمیده بودم روزمرگی های دنیا اونقدرها اهمیتی ندارن و نباید به خاطرشون جزع کنیم ...
ولی باز از یادم رفت و درست شدم همون لیلای قبل ... دوباره سر هر چیزی فکر و خیال می کردم و به خودم فشار میاوردم و حالا دوباره روزگار به من نشون دادکه اهمیت سلامتی این بچه از همه چیز برای من بالاتره ...
آفتاب داشت طلوع می کرد و ما هنوز نماز نخونده بودیم ...
من رفتم تو اتاق زبیده و نمازم رو خوندم و دعا کردم که بلایی سر بچه ها نیاد ... با گریه اومدم بیرون ...
انیس خانم که منو به اون حال دید , با دلسوزی گفت : گریه نکن دختر جون , ان شالله خوب می شن ...
و به هاشم گفت : بریم خونه من یکم استراحت کنم , بعد بریم بیمارستان ببینم چه خبره و دکتر چی می گه ... خدایا به خیر بگذرون ...
هاشم نگاهی زیرچشمی به من انداخت و طاقت نیاورد و گفت : ناراحت نباشین , خوب می شن ...
راستی لیلا خانم , شما چی ؟ نکنه شما هم که با بچه ها تماس داشتین , بگیرین ؟
دلم فرو ریخت ... اون راست می گفت ...
من و زبیده و سودابه و یاسمن هم در خطر بودیم ...
هرمز با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و هراسون گفت : ای وای , چرا من به فکر تو نبودم ؟
لیلا جان بیا ... بیا من سرتو نگاه کنم , نکنه چیزی باشه ...
خاله گفت : نه بیا پیش من , خودم ببینم خاطرم جمع بشه ... زبیده تو هم بیا ...
ناهید گلگار