گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصتم
بخش دوم
آقای مرادی یک مرتبه گفت : سودابه خانم رو هم ببینین ...
همه به مرادی نگاه کردن ...
یکم دستپاچه شد و گفت : یعنی چیزه , یاسمن خانم رو هم ببینین ... اگر اینا هم داشته باشن , خوب باید یک کاری کنیم ...
انیس خانم گفت : راست میگه , همه باید پاک بشن وگرنه دوباره سرایت می کنه ...
گفتم : حالا برای اون بچه ها زودتر یک فکری بکنین , بعدا سر ما رو هم نگاه کنین ...
هرمز گفت : نمی شه ... همین الان , لیلا ... زود باش سرت رو باید مادر ببینه ... ای خدا , ما چرا از تو غافل شدیم ؟ ...
من و خاله و هرمز رفتیم تو دفتر ...
هاشم با چشم نگران به من نگاه می کرد ... صورتش یک طوری بود که نمی تونست نگرانی خودشو پنهون کنه ...
زبیده هم پشت سرمون اومد و گفت : خانم بعداً سر منو نگاه کنین ...
خاله پرسید : تازگی پیش بچه ها نخوابیدی ؟
گفتم : نه , حالشو نداشتم ... خودتون که در جریانین , اما خیلی بغلشون کردم و باهاشون تماس داشتم ...
در همین حال موهامو که یک دونه بافته بودم , باز کردم و سرمو گذاشتم روی پای خاله ...
نگاه کرد ... لابلای موهامو گشت و گفت : وای خدا رو شکر , مثل اینکه چیزی نیست ...
بذار این زیرها رو هم ببینم خیالم راحت بشه ... سرتو برگردون ...
کمی گشت ...
بعد بیشتر دقت کرد و یک مرتبه داد زد : واویلا , این زیر پره ... لیلا تو متوجه نشدی ؟ سرت نمی خاره ؟
گفتم : نه ... نمی دونم , نفهمیدم ... حالا چی میشه خاله ؟ باید موهامو بزنم ؟ بتراشم ؟
گفت : نه عزیزم , من فورا برات دِ دِ تِ می زنم ... نمی ذارم کسی موی تو رو کوتاه کنه ...
نگران نباش قربونت برم ...
بعد سر زبیده رو نگاه کرد , چیزی نداشت ... و سودابه هم همینطور ...
ولی سر یاسمن خیلی زیاد داشت که به محض اینکه خاله لای اونو باز کرد , فریاد زد : زود پاشو باید موهات کوتاه بشه , مال تو وحشتناک پر شده از رشک و شپش ...
ناهید گلکار