گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصتم
بخش چهارم
یاسمن گفت : لیلا جون من برای خودم ناراحت نیستم , برای موهای قشنگ شما ناراحتم ...
گفتم : مرسی عزیزم ... چیزی نیست , در میاد دوباره ...
انیس خانم با مهربونی گفت : آفرین به تو , واقعا خوشم اومد ... راست میگه آقای دکتر , تو خیلی شجاع هستی ... من اگر بودم , الان پس میفتادم ...
خوب هاشم بریم دیگه , بسه گریه کردی ...
با این حرف انیس خانم به هاشم نگاه کردم ... اون واقعا بغض داشت و چشم هاش پر از اشک بود ...
خندیدم و گفتم : فکر نمی کردم آقا هاشم اینقدر دل نازک باشین ...
با وجود اینکه انیس خانم اصرار داشت بره , هاشم تا زدن سر من تموم نشد از جاش جُم نخورد ...
وقتی هرمز داشت سر یاسمن رو می زد , رفتن تا از بچه هاتوی بیمارستان خبر بگیرن ...
مرادی هم رفت تا ترتیب ضد عفونی کردن پرورشگاه رو بده ...
باید همه ی لباس ها و رختخواب ها از شپش پاک می شدن ... حتی یک دونه تخم اون هم باعث می شد دوباره همه چیز به حالت اول برگرده ...
آخر از همه هرمز و خاله رفتن تا فکری برای لباس بچه ها بکنن ...
وضعیت بدی بود ...
حالا من و یاسمن و کل دخترا مو نداشتیم و پرورشگاه تماشایی شده بود ...
همه با سرهای تراشیده و بدون لباس , در حالی که یک ملافه دورشون بسته بودن و اجازه نداشتن جز برای رفع حاجت از اتاق بیرون بیان , در حال غصه خوردن بودن ...
هر کدوم یک گوشه گز کرده بودن و گاهی گریه می کردن ...
ولی حدس من درست بود ... بچه ها با دیدن من و یاسمن بدون مو , کلی حالشون بهتر شد ...
تمام روز کار کردیم ... لباس ها رو جوشوندیم و ضدعفونی کردیم و اونا رو جلوی نور خورشید انداختیم تا خشک بشن ...
ولی هرمز زنگ زد و گفت : هیچکدوم از لباس های قبلی رو تنشون نکنین تا ما بیایم ...
ناهید گلکار