گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و دوم
بخش سوم
خانجان اصرار داشت منو با خودش ببره چیذر , و خاله تا شنید با اعتراض گفت : ول کن خواهر ... تو خونه ی خودش راحت تره , بی جا و مکان که نیست ...
این حرف رو چنان زد که اون دیگه نتونست حرفی بزنه و خوب منم ترجیح می دادم خونه ی خودم باشم ...
دیگه دلم برای دیدن آمنه و بچه ها پر می زد ... مجسم می کردم روزی رو که دوباره برگردم پرورشگاه ...
و این برای من شده بود یک آرزو ...
وقتی وارد خونه شدم , خاله یک گوسفند قربونی کرد ...
با دود اسپند به اتاقم رفتم ...
هرمز و خاله برام یک ویولن خریده بودن که خانجانم داشت پس میفتاد ...
مرتب منو نصیحت می کرد که : دست بهش نمی زنی وگرنه ازت نمی گذرم ...
بازم خاله به دادم رسید و گفت : تو رو خدا خواهر ولش کن , بچه مریضه ... حالا کی از اون دنیا برای تو خبر آورده که این حرفا رو می زنی ؟
دست بردار ... اون دنیا اگر دست کسی رو بسوزونن , باید دست کسانی رو که مال مردم رو می خورن ...
دست کسانی رو که به نام دین خدا هر کاری دلشون می خواد می کنن و به فقرا اهمیتی نمی دن و غم و درد آدم ها براشون فرقی نمی کنه و فقط به فقط به فکر خودشون هستن ...
و حتی اگر کار بدی هم نمی کنن , برای اینکه بازم به فکر خودشون هستن رو سوزند ...
خواهر تو رو خدا یکم فکر کن ... این بچه با ویولن زدن چه کسی رو آزار می ده ؟ واقعا چه کسی به جهنمی که تو میگی می ره ؟
لیلا رو به حال خودش بذار ... این قدر این حرفا رو تو گوشش نخون ...
خانجان اوقاتش تلخ شد ولی با اینکه به شدت ناراضی بود , دیگه حرفی نزد و همین طور چپ چپ به اون ویولن نگاه می کرد ...
ناهید گلکار