خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۷/۲/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و دوم

    بخش سوم



    خانجان اصرار داشت منو با خودش ببره چیذر , و خاله تا شنید با اعتراض گفت : ول کن خواهر ... تو خونه ی خودش راحت تره , بی جا و مکان که نیست ...
    این حرف رو چنان زد که اون دیگه نتونست حرفی بزنه و خوب منم ترجیح می دادم خونه ی خودم باشم ...


    دیگه دلم برای دیدن آمنه و بچه ها پر می زد ... مجسم می کردم روزی رو که دوباره برگردم پرورشگاه ...

    و این برای من شده بود یک آرزو ...
    وقتی وارد خونه شدم , خاله یک گوسفند قربونی کرد ...
    با دود اسپند به اتاقم رفتم ...

    هرمز و خاله برام یک ویولن خریده بودن که خانجانم داشت پس میفتاد ...
    مرتب منو نصیحت می کرد که : دست بهش نمی زنی وگرنه ازت نمی گذرم ...
    بازم خاله به دادم رسید و گفت : تو رو خدا خواهر ولش کن , بچه مریضه ... حالا کی از اون دنیا برای تو خبر آورده که این حرفا رو می زنی ؟
    دست بردار ... اون دنیا اگر دست کسی رو بسوزونن , باید دست کسانی رو که مال مردم رو می خورن ...

    دست کسانی رو که به نام دین خدا هر کاری دلشون می خواد می کنن و به فقرا اهمیتی نمی دن و غم و درد آدم ها براشون فرقی نمی کنه و فقط به فقط به فکر خودشون هستن ...

    و حتی اگر کار بدی هم نمی کنن , برای اینکه بازم به فکر خودشون هستن رو سوزند ...

    خواهر تو رو خدا یکم فکر کن ... این بچه با ویولن زدن چه کسی رو آزار می ده ؟ واقعا چه کسی به جهنمی که تو میگی می ره ؟

    لیلا رو به حال خودش بذار ... این قدر این حرفا رو تو گوشش نخون ...  
    خانجان اوقاتش تلخ شد ولی با اینکه به شدت ناراضی بود , دیگه حرفی نزد و همین طور چپ چپ به اون ویولن نگاه می کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان