گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش اول
زبیده و سودابه گریه می کردن و من فهمیدم چه فاجعه ای برای ما اتفاق افتاده ...
واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... دیگه از توان من خارج شده بود ...
آمنه دختر کوچکی که فقط تمام آرزوش داشتن یک مادر بود و به اولین کسی که بهش محبت کرد , گفت مادر ... و برای محبت دیدن تلاش می کرد ولی قبل از اینکه طعم زندگی رو بچشه از این دنیا رفت ...
و محبوبه و گلریز که آرزوی پوشیدن یک لباس قرمز رو داشتن و برای این دلخوشی کوچیک همدیگر رو زده بودن و با این حسرت بی ارزش , به گور سرد و سیاه سپرده شده بودن ...
و یاسمن که از شیرخوار گاه به اینجا آورده شده بود و اونقدر تو زندگی زجر کشیده بود که حتی جرات گفتن درد دلش رو به کسی نداشت ... نه شکایتی داشت و نه از چیزی خوشحال می شد ... بچه ای که همیشه مثل یک سایه کنار ما بود ...
انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...
ناهید گلکار