گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش دوم
عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...
و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...
یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم , دلم شور افتاد ...
نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..
.نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...
ناهید گلکار