خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش سوم



    هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ...
    و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ...

    صداش می لرزید ...

    و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ...

    ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ...
    گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ...
    گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ...
    گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ...
    گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ...

    نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ...
    هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ...

    خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ...
    گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ...
    گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ... 
    اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ...

    از درِ حیاط رفتم تو ...
    یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان