گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش پنجم
گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ...
باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟
گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ...
اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ...
گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ...
زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ...
گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ...
شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ...
در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟
از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟
گفت : رفتی ؟
گفتم بله خاله ...
پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟
گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ...
در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ...
و یک چشمک هم زد و رفت ...
بلافاصله دنبالش رفتم ...
منو کشوند تو اتاق خودش که روبروی اتاق من بود ... گفت : اول بگو از هاشم خبر داری یا نه ؟
ناهید گلکار