خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۷/۳/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و چهارم

    بخش پنجم



    گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ...
    باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟
    گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ...

    اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ...
    گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ...

    زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ...
    گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ...
    شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ...
    در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟
    از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟
    گفت : رفتی ؟
    گفتم بله خاله ...

    پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟
    گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ...

    در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ...

    و یک چشمک هم زد و رفت ...
    بلافاصله دنبالش رفتم ...
    منو کشوند تو اتاق خودش که روبروی اتاق من بود ... گفت : اول بگو از هاشم خبر داری یا نه ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان