گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و ششم
بخش سوم
باز ضربان قلبم رفته بود بالا ... صدای کوبیدنش تو سینه ام نمی گذاشت فکر کنم ...
گفتم : آقا هاشم خواهش می کنم مادرتون رو وادار به این کار نکنین ... من صبر می کنم , قول می دم ... ولی دلم نمی خواد به زور با کسی ازدواج کنم ...
اول مادرتون که من براشون احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد خلاف میلشون رفتار کنم , باید راضی بشه ... پس صبر کنین ... حالا هم اجازه بدین من برم ... می ترسم بیان دنبالم و ما رو ببینن , خودتون می دونین فورا انیس خانم با خبر می شه ...
و در ماشین رو باز کردم که پیاده بشم ...
در حالی که لحنش آروم و مهربون شده بود , گفت : لیلا , صبر کن ... نرو ... ببخشید فکر بد کردم ... تو هم جای من بودی شک می کردی ,, باور کن یک لحظه فکر کردم داری با مرادی ... استغفرالله , خدا اون روز رو نیاره ...
همین طور که یک پام تو ماشین بود و یکی بیرون , در حال پیاده شدن گفتم : منم برای همین توضیح دادم وگرنه من از مرد عصبانی و بد اخلاق خوشم نمیاد ..
و رفتم پایین و درو بستم ...
داشتم از خیابون رد می شدم که گفت : خیلی خاطرتو می خوام ... بداخلاقم نیستم , حسودم ...
با سرعت از خیابون رد شدم ... کلید رو از کیفم در آوردم و درو باز کردم و رفتم تو حیاط و بدون اینکه برگردم درو بستم ...
اونقدر هیجان داشتم و تب عشق به سراغم اومده بود که از خودم بیخود شده بودم ...
همه چیز تو صورتم پیدا بود ... یکم کنار باغچه ها راه رفتم ...
سودابه از پشت شیشه منو نگاه می کرد و نگران شده بود و فکر می کرد آشفتگی من , به خاطر اونه ...
ناهید گلکار