گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و ششم
بخش چهارم
تا فردا غروب که آماده می شدم برم خونه برای عروسی , مثل یک پر تو باد ؛ این طرف و اون طرف می رفتم و جمله ی آخر هاشم رو تو ذهنم مرور می کردم ...
و از وجدی که تو وجودیم پیدا شده بود , قربون صدقه ی بچه ها می رفتم ...
یکی یکی اونا رو بغل می کردم و می بوسیدم ... اونقدر غرق در رویای عاشقی بودم که باز فراموشکار شدم ... من بیوه بودم و انیس خانم نمی خواست عروس هاشم , من باشم ...
وقتی رسیدم خونه , باز طبق معمول خانجان منو مورد سرزنش قرار داد و سر گله و شکایت رو باز کرد ...
گفتم : خانجان جونم , مهربونم , کار داشتم ... یکی از بچه ها مریض بود ، نمی تونستم تنهاش بذارم ... منو ببخش ...
گفت : نه مادر , من مزاحم تو شدم ... بعد عروسی می رم خونه ی خودم , اصلا اینجا بمونم که چی ؟ تو که نیستی , یا خونه ی آبجیمم یا تنها اینجا قو قو نشستم ... به درد تو که نمی خورم ...
گفتم : این طوری نگو دلم می گیره ... شما مادر عزیز منی ,هر کجا باشی و هر طوری باشی دل من موقع غصه , موقع شادی , و وقت مریضی فقط شما رو می خواد ...
چون برای من یک دونه مادری , محبتت برای من کافیه ... ولی منم درک کن ...
گفت : راستش از حسین خیلی دلخورم , می ترسم عاقبت عاقش کنم و آهم دامنشو بگیره ...
گفتم : آه مادر برای بچه اش هرگز نمی گیره , خاطرتون جمع باشه ... حالا حسین برای عروسی میاد ؟
گفت : نمی دونم والله , خاله ات که خبرشون کرده ... شایدم برای اینکه منو نبره , قید عروسی رو بزنه ...
گفتم : خانجان اصلا پیش من بمون ... اینجا راحتی , چرا می خوای بری ؟ منم سعی می کنم شب ها بیشتر بیام خونه ...
سکوت کرد ... انگار منتظر اصرار من بود ...
به صورتش که نگاه کردم , دلم سوخت ولی اینو می دونستم که خانجان خودش اختیار زندگیشو داده بود دست حسین ...
و حالا نمی تونست پس بگیره ... دیگه دیر شده بود ...
ناهید گلکار