گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و ششم
بخش پنجم
اون شب در حالی که هنوز غرق در رویای حرفای هاشم بودم , رفتم که کدروتی رو که لیتا از من به دل گرفته بود رو از میون بردارم ...
یک لباس قشنگ پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با خانجان رفتیم اتاق خاله ...
لیتا تو بغل هرمز لم داده بود ... چیزی که اون زمان , عرف جامعه ی ما نبود ...
از این کارش خوشم اومد و تازه متوجه شده بودم که اون حق داشت که فکر کنه من از اون خوشم نمیاد ...
حالا اون احساسی رو که به هرمز داشتم , از بین رفته بود و شایدم ناخواسته از اون نگاه ها که به عزیز خانم می کردم , به اونم کرده باشم ...
رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم ... صورتش از هم باز شد و با خوشحالی به انگلیسی به من گفت : لیلا تو خیلی کار می کنی و زحمت می کشی , من تو رو اصلا ندیدم ...
هرمز ترجمه کرد و خودش اضافه کرد : ببین , اونقدر شورش رو در آوردی که لیتا هم فهمید ...
همونجا نشستم و خانجان رفت به خاله کمک کنه ... من سر خوش و بی خیال شده بودم ...
می گفتیم و می خندیدم ...
ملیزمان و هوشنگ هم اومدن ... حالا شکمش بزرگ شده بود و برای راه رفتن , بدنش به راست و چپ حرکت می داد و یک دستش مدام روی شکمش بود ...
همه از دیدن من تعجب می کردن ... از اینکه اونقدر شوخی می کنم و می خندم , حیرت زده شده بودن ...
خاله می گفت : یادم رفته بود تو چطوی می خندیدی ...
ناهید گلکار