گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هفتم
بخش اول
خاله و پسر بزرگش , خان زاده , برای هرمز و لیتا سنگ تموم گذاشتن ...
اصلا خان های قلهک همیشه عروسی های مفصل می گرفتن و با تمام رسم و رسوم اونو اجرا می کردن ...
خان زاده برای کمک , هفت هشت تا زن و مرد از رعیت های خودشو آورده بود و خاله خیالش راحت بود و فرمون می داد و اونا اجرا می کردن و دیگه نیازی نبود که ما بهش کمک کنیم ...
اما من و خانجان نمی تونستیم تو اتاق خودمون بمونیم و حاضر بشیم , چون اونجا راه بهتری برای رفت و آمد به حیاط بود ...
برای همین وسایلمون رو بردیم تو اتاقی که من تو بچگی داشتم ... اتاق کوچکی که منو یاد خاطراتم مینداخت ...
چقدر گوشه ی این اتاق برای مادرم گریه کرده بودم ... نقاشی کشیدم و درس خوندم ...
یکم آرایش کردم و کت و دامنی که تازه دوخته بودم و فرصتی پیش نیومده بود ازش استفاده کنم رو پوشیدم ...
موهام هنوز دو سه سانتی بیشتر در نیومده بود , پس احتیاج به درست کردن نداشت ... و بالاخره کفش های مشکی پاشنه بلندی که خریده بودم رو پام کردم ...
این اولین باری بود که این طور کفشی رو می پوشیدم ...
خانجان مدام معترض بود و می گفت : یک چادر سفید سرت بنداز و یک گوشه بشین , خوبیت نداره زن بیوه به خودش برسه ... الان برات هزار تا حرف در میارن ...
گفتم : نه خانجان , اگر این کارا رو بکنی می ذارم می رم و اصلا تو عروسی شرکت نمی کنم ...
گفت : نمی کنی که نکن , فدای سرم ... خوب خیره سر شدی ... تو می خوای معصیت کنی و منم به گناه وادار کنی ؟ بزک کرده بری تو مجلس زن و مرد , دیگه من تو رو چطوری جمع کنم ؟
گفتم : خانجان تا حالا چه کسی منو جمع کرده ؟ مگه شما پیشم بودی ؟ من تا حالا کار اشتباهی کردم ؟
الان هم یک کسانی میان اینجا که نمی خوام جلوشون کم بیارم , باید شیک باشم ... خودتون که می دونین من اهل این حرفا نیستم ولی الان لازمه این کارو بکنم ...
گفت : لازم نکرده , آدم خدا و پیغمبرشو که به مردم دنیا نمی فروشه ... اگر می خوای بری تو عروسی باید چادر سرت کنی ... این بار من نمی ذارم تو حرفت رو به کرسی بشونی ...
ناهید گلکار