گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هفتم
بخش پنجم
هاشم فورا خودشو جلو انداخت و گفت : دخترِ خواهرِ خانمِ جواد خان هستن ...
ایشونم خواهر بزرگم , آذر بانو و خواهر دیگه ام , آرام دخت ...
و ایشون آقای علیِ خان سلطان ...
و ایشون حمیدرضا گلستانه ...
در حالی که حسابی دست و پامو گم کرده بودم ولی باید مراقب می شدم که اونا متوجه نشن , گفتم : خوشوقتم , خیلی خوش اومدین ... مزین فرمودین ...
و فورا از اونجا دور شدم و خودم رو رسوندم به خاله ...
دیگه داشتم از هیجان غش می کردم ... انگار من واقعا هاشم رو دوست داشتم که تن به کارایی که بهش اعتقاد نداشتم , می زدم ...
خصلت من این طوری نبود ... ساده بودم و بی ریا ... به خاطر فکر کسی خودمو عوض نمی کردم و حالا باید به مصلحت روزگار , تن به این کارم می دادم ...
با صدای آهنگ مبارک باد , عروس و داماد از پله ها پایین اومدن ...
ایران بانو و عروس خاله پشت سرشون بودن و یکی داشت اسپند دود می کرد ...
لیتا خیلی خوشحال به نظر میومد ... بلند بلند می خندید و از کلمه هایی که یاد گرفته بود , مدام استفاده می کرد ...
مرسی ... خوش اومدین ... خوشبختم ...
سلام از من به شما ...
و هر بار اینو می گفت , آدم خنده ش می گرفت ...
من رفتم جلو تا تبریک بگم ...
هرمز گفت : مرسی ... ای وای لیلا , تویی ؟ چقدر زیبا شدی ... آه , باورکردنی نیست ...
لیتا فورا دست هرمز رو گرفت و گفت : بیا بریم ...
و چند تا جمله هم به انگلیسی گفت و هرمز رو با خودش برد ...
من که جرات نمی کردم برم تو ساختمون , دوباره برگشتم پیش ملیزمان و شوهرش نشستم ...
اما چیزی که برام عجیب بود اینکه انیس خانم مرتب به من نگاه می کرد و من مدام سنگینی نگاهش رو حس می کردم ...
ناهید گلکار