گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش دوم
بعد از شام , دیگه هوای سرد قابل تحمل نبود ...
مهمون ها یا خداحافظی می کردن یا می رفتن تو اتاق و سرسرا ...
طوری که به جز عده ای از مردا که سرگرم گفتگو در مورد اوضاع مملکت و بحث سیاسی بودن , کسی تو حیاط نموند ...
انیس خانم می خواست بره ولی به اصرار خاله , اون و خانواده اش هم رفتن بالا تو ساختمون ...
و من که خیلی وقت بود داشتم از سرما می لرزیدم و از ترس خانجان تو حیاط مونده بودم هم مجبور شدم برم ...
تا وارد شدم , هرمز با صدای بلند گفت : کجایی تو لیلا ؟ پس قولت چی شد ؟ الان وقتشه , زود باش برامون ویولن بزن ...
گفتم : نه تورو خدا , بذار بعدا می زنم ولی الان نه ...
گفت : نمی شه , زود باش الان ...
خاله گفت : برو سازت رو بیار , باید بزنی ...
دیدم خانجانم نیست و همه دارن اصرار می کنن ... ولی راستش خودمم دلم می خواست بزنم چون از قبل آماده شده بودم ...
رفتم تو اتاق و در حالی که از شدت استرس دلشوره گرفته بودم , هر دو ویولن رو برداشتم و بردم جلوی عفت خانم و گفتم : اگر با من می زنین , منم می زنم ...
خندید و گفت : با کمال میل ... تو دو تا ویولن داری ؟ خودتم خریدی ؟
گفتم : نه این یکی رو خاله و پسر خاله ام بهم هدیه دادن ...
کنار هم ایستادیم ...
هر دو ساز رو عفت خانم کوک کرد و گفت : گل های شماره ی نه رو یادته ؟ بزنیم ؟ ...
گفتم : بزنیم ...
و بعد هر دو با هم بدون اینکه از قبل تمرین کرده باشیم , شروع کردیم به زدن ...
چه لذتی به من داد ... انگار از این دنیا دور می شدم ...
چشمم بسته بود و غرق در شادی بودم ...
شادی لحظه ای که آرزو داشتم من ساز بزنم و کسانی باشن که نه با نفرت , بلکه از روی محبت به من نگاه کنن ...
ناهید گلکار