گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش پنجم
حالا نزدیک دو روز بود پرورشگاه نرفته بودم و دلم شور می زد ...
صبح خیلی زود بیدار شدم و ویولونم رو برداشتم و خودمو رسوندم پرورشگاه ...
بچه ها بیقرار من بودن ... با دیدنم دوباره ریختن جلوی در ...
اونا با من راحت تر بودن و وقتی من نبودم , زبیده هر کاری دلش می خواست می کرد ...
و من به هر زبونی بهش می گفتم که این بچه ها از همه چیز محروم هستن و آغوش پدر و مادر ندارن , تو دیگه نمک به زخم اونا نپاش , به خرجش نمی رفت که نمی رفت ...
و این کارش باعث می شد هر کجا که می رفتم حواسم دنبال بچه ها بود و دلم شور می زد ...
اون روز به این فکر افتادم که اونا هم مثل من احتیاج دارن کاری یاد بگیرن و مورد تشویق و تحسین قرار بگیرن و من باید برای این کار , یک فکری بکنم ...
هوا سرد شده بود و دیگه آخرین بادمجون ها و گوجه فرنگی های باغچه رو باید جمع می کردیم ...
ولی از روزی که محبوبه رفته بود , دست و دلم نمی رفت این کارو بکنم و سودابه با بچه ها این کارو انجام می دادن ...
اون روز نزدیک ظهر برای اینکه به بچه ها نزدیک تر بشم باهاشون رفتم برای چیدن باقی مونده ی سبزیجات ...
حالا این کارو عاطفه انجام می داد ...
اون دختر نه ساله ای بود , ترسو و بی سر و زبون ... که می خواستم با دادن این مسئولیت , یکم از اون حالت بیرون بیاد ...
وقتی تو باغچه بودیم , ازش پرسیدم : عاطفه دلت می خواد چیکاره بشی ؟
گفت : نمی دونم ... برام فرق نمی کنه ...
پرسیدم : دلت نمی خواد بزرگ شدی یک کاری بلد باشی ؟ اون چیه ؟
گفت : نه , نمی خوام ... الهی بزرگ نشم و زودتر بمیرم ...
ناهید گلکار