گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش هفتم
گفت : تو رو خدا غصه نخورین ... خیلی از این بچه ها به شما احتیاج دارن ...
گفتم : می دونم , ولی آمنه و محبوبه برای من چیز دیگه ای بودن ... نمی دونم چرا بین این همه بچه اون دو نفر به من این همه محبت داشتن ؟ ...
در واقع اونا بودن که به من عشق می دادن ... هر کجا می رفتم آمنه میومد و دست کولوچوشو می کرد تو دست من ...
وقتی پیشش می خوابیدم , تا صبح ده بار بیدار می شد و هراسون بغلم می کرد و منو می بوسید ...
و یا محبوبه , تو می دونی بدون من اینجا بند نمی شد ... محبتشو یک طور خاصی بیان می کرد که وقتی یادم میفته قلبم آتیش می گیره ...
در همین موقع تلفن زنگ خورد ... با حالی خراب گوشی رو برداشتم ...
یک آقایی گفت : از اداره ی آموزش و پرورش زنگ می زنم , لطفا به سرپرست پرورشگاه بگین فردا وقت اداری بیان اداره ... با شما در مورد مدرسه ی بچه ها کار دارن ...
با غیظ گوشی رو گذاشتم و گفتم : لعنتی ها انگار می خوان فیل هوا کنن ...
سه روز دیگه مدرسه باز می شه و هنوز تکلیف این بچه ها روشن نیست ...
دوباره تلفن زنگ خورد ... با حرصی که تو وجودم بود , بلند گفتم : بفرمایید ؟ ...
صدای انیس خانم به گوشم خورد که گفت : لیلا جون خودتی ؟
گفتم : اِ ... بله خودمم ... انیس خانم شمایید ؟
گفت : بله منم ... می خواستم اگر وقت داری یک ساعتی بیای خونه ی ما , باهات کار دارم ...
گفتم : انیس خانم منم دلم می خواد شما رو ببینم ... منم کارتون دارم ولی اصلا فرصت ندارم از پرورشگاه برم بیرون ... چند روز صبر کنین , خودم بهتون خبر می دم ...
گفت : ببین لیلا , کارِت دارم ... ساعت هفت هاشم میاد دنبالت تا از کارات نیفتی ...
گفتم : نه لطفا مزاحم ایشون نشین , خودم میام ... چشم , همون حدود هشت اونجام ...
گفت : ممنون , منتظرتم ...
ناهید گلکار