گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و نهم
بخش دوم
ساکت شدم ... نمی خواستم یک وقت جلوی بچه ها چیزی از دهنمون در بره ...
کنار پارچه فروشی نگه داشت ... به بچه ها گفتم : شما بمونین تا من برگردم ...
ولی هاشم پشت سرم اومد ...
متاسفانه از پارچه ای که اون بار برده بودم , نداشت و تموم کرده بود ...
گفت : آبی و سبز و سورمه ای شو هم داره ...
مجبور شدم از یک پارچه ی گرون تر که رنگش نزدیک پارچه ی قبلی بود , انتخاب کنم ...
حالا اگر می خواستم قسط رو بدم پول کم میاوردم و درست نبود جلوی هاشم از پارچه فروش بخوام که بقیه اش رو ماه بعد بگیره ...
گفتم : آقا هاشم نگران بچه ها هستم , میشه یک سر بزنین ؟
گفت : باشه , باشه الان ...
و دوید به طرف ماشین ...
تند و تند گفتم : آقا قسط آخر رو آوردم ولی پولم برای اینا کمه , میشه بقیه اش رو بعدا بیارم ؟ لطفا ...
گفت : بله خواهر , شما پیش من اعتبار دارین ... چه کسی از شما بهتر ...
و در همین موقع هاشم برگشت و گفت : نشستن , خوبن ... خیالت راحت باشه ...
پارچه فروش همین طور که پارچه ها رو می برید و تو روزنامه می بست , ادامه داد : به خدا مشتری از شما خوش حساب تر ندارم ... دو توپ پارچه ای که بردین , سر وقت قسطشو آوردین ... حالا این که قابلی نداره ...
باشه بعدا , هر وقت داشتین حساب می کنیم ... مغازه متعلق به شماست ... بفرمایید ... بذار دفترم رو ببیینم ...
بله , قسط آخرتونه ... درسته , دیگه بی حساب شدیم ... پول اینم باشه ماه دیگه بیارین ...
هاشم با تعجب نگاه می کرد ... گفت :چقدر می شه ؟ من می دم ...
گفتم : نه نه ... امکان نداره ... شما برو بیرون , الان منو ناراحت می کنین بعد من عصبانی می شم ... ممنونم ...
دست هاشو گرفت بالا و گفت : باشه ... تسلیم ... چرا عصبانی میشی ؟ من می دونم اینا مال بچه هاست , خوب بذار منم شرکت کنم ... چرا اینقدر تو مغروری ؟ ...
گفتم : این چه حرفیه ؟ غرور کدومه ؟ هر وقت لازم بود خودم بهتون میگم , مگه قبلا نگفتم ؟ ...
ناهید گلکار