خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و نهم

    بخش ششم



    بعد ادامه دادم : من به مادر مرادی گفتم آخه وقتی یک دختر خوبه همه چیز تمومه چرا شما به جرم اینکه تو پرورشگاه بزرگ شده می خواین برای پسرتون نگیرین ؟ ...
    به خدا انیس خانم کاش همه انسانیت شما رو داشتن ... واقعا دلم می خواست بهش بگم بیا از انیس الدوله یاد بگیر , دائم به فکر این بچه هاست ...
    اصلا وسط حرفام هم گفتم بیا ببین چه خانم هایی زندگیشونو وقف این بچه ها کردن , اون وقت شما به خاطر حرف مردم می خوای این دختر رو نگیری ؟
    پرسید : حالا بالاخره راضی شد یا نه ؟
    گفتم : نمی دونم , راستش اگر بگه نه که سودابه خیلی ناراحت می شه ... ولی مهم نیست , شما نگران نباشین من باهاش حرف می زنم ...
    به خاطر یک مرد که آدم خودشو ناراحت نمی کنه ... بد میگم انیس خانم ؟ اصلا شاید یک نفر بهتر براش پیدا شد و باهاش ازداوج کرد , دنیا که آخر نمی شه ...
    حالا شما میگی من کار درستی کردم ؟ ...
    از قیافه ای که انیس خانم به خودش گرفته بود و تحت تاثیر حرفای من , اصلا حرفای خودشو فراموش کرده بود ...
    فهمیدم آدما اون چیزی نیستن که گذرا اونا رو می ببینیم ...
    در واقع همه ی اونا یک رگ خواب دارن که وقتی به دست اومد دیگه رو حرف تو حرف نمی زنن ...

    با مهربونی گفت : تو دختر عاقلی هستی , خودت می دونی باید چیکار کنی ... همین کارایی که کردی خوب بود ...
    منم جای تو بودم همین کارو می کردم ...اگر لازم شد خودم با مرادی حرف می زنم ...
    خوب حالا بریم سر حرف من ...
    گفتم : ببخشید یک چیز دیگه ام هست ... من با خیاط خاله ام حرف زدم تا تو پرورشگاه یک کلاس خیاطی بذاره تا اونا یک حرفه یاد بگیرن و لباس های خودشون رو هم خودشون بدوزن ...
    پرسید : شنیدم برای بچه ها لباس نو دوختی ... کی پولشو داد ؟ ...
    گفتم : پول پارچه ها رو من و پول خیاط رو خاله ام دادن ...
    گفت : ای وای , تو با این درآمد کم این کارو کردی ؟ چرا به من نگفتی ؟
    گفتم : انیس خانم در مقابل خوبی های شما , این که چیزی نیست ... ما به گرد پای شما هم نمی رسیم ...
    گفت : دستت درد نکنه , آفرین به تو ... حالا اگر حرفت تموم شد , به من گوش کن ...
    گفتم : چشم , بفرمایید ...
    گفت : می دونی که حتما هاشم در مورد تو چه نظری داره ...
    گفتم : بله , می دونم ... ولی نظر شما برای من مهمه , حرف حرف شماست ... هر چی شما بگین من انجام می دم و خلافش ثابت نمی شه ...
    گفت : راستش من موافق نیستم , خودتم می دونی دلیلش اینه که تو ...

    حالا اونو ول کن ... اینکه ... تو ... اصلا بذار اینجوری بگم ...
    لیلا تو دختر شایسته ای هستی و خیلی عاقل ... به نظرت برای پسر من مناسبی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان