گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش دوم
گفتم : ببخشید میشه به منم بدین ؟
گفت : ای وای , از تو پذیرایی هم نکردم ...
و یک لیوان هم برای من ریخت و صدا زد : چایی بیارین ...
و دوباره نشست ... پاشو انداخت روی پاش و چند بار عوض کرد ...
بالاخره گفت : لیلا تو مطمئنی پونزده سال داری ؟ به نظرم سی مترت تو زمینه ...
گفتم : اتفاقا خودمم همیشه همینو می گم .. .نمی دونم چرا , ولی اینطوریم دیگه ...
گفت : خوب , اگر قراره تو زن هاشم بشی باید قول بدی پرورشگاه رو ول کنی ... نمی تونم بگم عروسم اونجا کار می کنه ... قبول داری ؟
دیگه به پول هم احتیاجی نداری ...
گفتم : از من بپرسین اگر قراره بین این وصلت و پرورشگاه یکی رو انتحاب کنم , بدون معطلی و فکر کردن می گم پرورشگاه ...
چون من زنی مثل شما رو دیدم , مثل خاله ام رو دیدم ... می خوام برای اون بچه ها مفید باشم ... دوستشون دارم و نمی تونم ولشون کنم ...
پس با اجازه شما من می رم ... تکلیف روشن شد ...
از جام بلند شدم و ادامه دادم : نمی خوام باعث سرشگستگی شما بشم ... این کارو دوست ندارم ...
گفت : بشین لیلا ... لطفا ... می دونی , تو خیلی بزرگتر از سنت حرف می زنی و آدم می مونه بهت چی بگه ... آخه من با تو چیکار کنم دختر ؟
از صبح تا شب و از شب تا صبح دارم فکر می کنم ... با اینکه خودمم تو رو دوست دارم و به نظرم شایسته ای ولی به خدا جور در نمیاد , یک جاییش می لنگه ...
دوباره نشستم و همینطور نگاهش کردم ... اینجا دیگه جای حرفی باقی نمی موند ...
اون راست می گفت ... دلش رضا نبود , پس چرا باید این کارو می کرد ؟
دوباره گفت : باشه ... ببین لیلا , می خوای استخاره کنیم ؟ ... هر چی استخاره گفت همون کارو می کنیم , خوبه ؟
گفتم : میل خودتونه ... ولی این حرف رو به آقا هاشم بزنین , اون باید نظر بده ...
گفت : هر چی فکر می کنم نمی تونم قبول کنم عروسم تو پرورشگاه کار کنه ... تو باید یکی رو انتخاب کنی , چاره ای نیست ...
ناهید گلکار