گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش پنجم
وقتی رسیدم دم در , پیاده شدم و فقط گفتم : مرسی , ممنونم ...
گفت : می خوای منم بیام ؟
گفتم نه بابا , شما برای چی ؟ ... خدانگهدار ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... تا اونجا کاملا خیس شده بودم ...
حدسم درست بود ... بچه ها ترسیده بودن ...
گفتم : چیزی نیست , من اینجام ... حالا مثل اون دفعه برین تو اتاق بازی تا من بیام ...
فکرم آشفته بود و نمی دونستم این بار چطور سرشون رو گرم کنم ...
وقتی همه جمع شدن , به سودابه گفتم : زبیده رو هم صدا کن , اونم می ترسه ...
بعد رفتم ویولنم رو آوردم ... جلوی اونا ایستادم و گذاشتمش روی شونه ام ...
در حالی که لباسم خیس بود , ترجیح دادم اول اونا رو آروم کنم ...
و آرشه رو کشیدم روی سیم های ویولن و شروع کردم به زدن ...
همون آهنگی بود که برای هرمز آماده کرده بودم و برای هاشم زدم ...
و حالا برای چیزی که غصه اش گلومو فشار می داد و از یادم نمی رفت , دوباره می زدم ...
وقتی چشمم رو بستم , این بار دست آمنه و محبوبه و گلریز و یاسمن تو دستم بود و با هم چرخ می زدیم ...
احساس سبکی کردم , اونقدر که منو با خودشون بردن تو آسمون ...
چرخیدیم و چرخیدیم ...
سبک شده بودم و آروم ...
متوجه ی گذشت زمان نشدم ...
یادم رفت که انیس خانم با زبون بی زبونی بازم منو تحقیر کرد ...
اصلا برام مهم نبود در آینده چی منتظر منه ,فقط می زدم و می زدم ...
تا صدای رعد کم شد ...
چشمم رو باز کردم ... هاشم جلوی در ایستاده بود ... در حالی که کیف منو تو بغلش گرفته بود , تکیه بر دیوار به من خیره شده بود ...
یک مرتبه لبم رو گاز گرفتم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنین ؟
کیف رو گرفت بالا و ابروهاشو تکون داد , یعنی به خاطر این برگشتم ...
ناهید گلکار