گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش هفتم
رئیس اداره گفت : متاسفانه ما نتونستیم بچه ها رو تو مدرسه ها جا بدیم , تعدادشون زیاده ...
مدیرهای مدرسه قبول نکردن دخترای بزرگتر سر کلاس کوچیک تر ها بشینن , راستش ما هم ...
وسط حرفش گفتم : راستش اینه که چون پرورشگاهی بودن ترسیدن این بچه ها رو قبول کنن ...
تاسف منم آقای رئیس , برای اون دلیه که یک ذره رحم و شقفت توش نیست و همه ی زندگی رو دور و ور منافع خودش می ببینه ...
ولی اینطوری نمی شه , من باید این بچه ها رو تو مدرسه ها نامنویسی کنم ... شما بگو کجا ؟ من خودم میر م و راضیشون می کنم ...
گفت : صبر کنین , ما نشستیم و یک راهی پیدا کردیم ... سه تا معلم بهتون می دم ...
می تونین همون جا کلاس درست کنین ؟
گفتم : برای هفت ساله ها حرفشم نزنین , فقط می خوام برن مدرسه ... اونا باید تو جامعه باشن ... آقای محترم , این دخترا وقتی بزرگ می شن و از پرورشگاه می رن بیرون , قدرت هیچ کاری رو ندارن چون از همه چیز دورن ... می خوام اونا تو جامعه باشن و راه و روش زندگی رو یاد بگیرن ...
اصلا به من بگین چه کسی این حق رو از اونا گرفته ؟ ... جرمشون چیه ؟
گفت : والله به خدا من سعی خودمو کردم ولی ...
گفتم : ولی نداره ... من سی و دو تا بچه ی هفت ساله دارم , حالا شما اسم مدرسه ای رو که قبولشون نکرده رو به من بدین ... باید این بچه ها قاطی بقیه ی شاگردا درس بخونن ...
نُه نفر کلاس دوم هم دارم که سنشون می خوره برن مدرسه ...
برای بقیه سه تا معلم بدین , قبول ... خودم کاراشو می کنم تا اینا درس بخونن ...
گفت : دخترم این طوری نمی شه ... اگر می خوای باهاتون همکاری کنیم , شما هم باید با ما همکاری کنین ...
گفتم : چرا شما متوجه نیستین ؟ این بچه ها نباید برن مدرسه ؟ تو همون پرورشگاه که خودم داشتم درسشون می دادم , شما چه کاری برای من کردین ؟ ...
یک فکری کرد و گفت :ماشین دارین ؟
مرادی گفت : بله قربان , من دارم ...
گفت : باشه با هم می ریم مدرسه ی فرهنگ , نزدیک پرورشگاه شماست ... راضی کردن خانم کفایی با خودتون ...
سه تایی با هم راه افتادیم ...
ناهید گلکار