خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش هفتم



    وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ...
    من فرمون می دادم و اونا اجرا ...

    و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ...
    ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
    زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ...

    گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ...
    بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ...
    منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ...
    زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ...


    نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ...
    رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ...
    سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه  ...
    اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ...
    گفتم : از کجا ؟
    گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان