گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش هفتم
وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ...
من فرمون می دادم و اونا اجرا ...
و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ...
ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ...
گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ...
بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ...
منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ...
زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ...
نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ...
رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ...
سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه ...
اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ...
گفتم : از کجا ؟
گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ...
ناهید گلکار