گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش نهم
اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ...
برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ...
شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ...
با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟
غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟
چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ...
اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ...
مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟
گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ...
گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ...
گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ...
سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ...
دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ...
چشمش برق زد و گفت : چشم ...
و دوید و رفت ...
وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ...
خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ...
اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ...
گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟
سرشو به علامت رضا تکون داد ...
گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ...
نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ...
ناهید گلکار