گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش یازدهم
سودابه رفت ...
و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ...
این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟
نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ...
می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ...
تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ...
گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟
گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟
گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟
گفتم : نه , فردا کار دارم ...
گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ...
گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ...
گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟
گفتم : بگین چیکار دارین ؟
گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟
گفتم : باشه, چشم ... بیام ببینم چه خبره ...
ناهید گلکار