گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش سوم
هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ...
گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ...
و درو باز کردم و پیاده شدم ...
ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ...
هاشم گفت : می بینمت ...
و با سرعت از اونجا دور شد ...
وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ...
گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟
گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟
گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ...
دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ...
گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ...
پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟
همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ...
خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ...
لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ...
گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ...
نباید این کار رو می کردین ...
دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت دادین ؟ ...
گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟
گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟
ناهید گلکار