گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش چهارم
با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ...
آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ...
حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ...
حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ...
گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ...
خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک احوالی ازم می پرسید ...
خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ...
گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ...
انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟
چیکارش داری ؟ ...
و از پله ها اومد پایین ...
با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ...
خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ...
خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟
ناهید گلکار