خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش پنجم



    گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
    عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
    خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
    خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...

    آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟
    بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ...

    خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ...
    حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ...

    و رفت ...
    خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ...
    گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ...
    گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ...
    اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان