گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش هشتم
اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ...
خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ...
کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ...
و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ...
کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ...
آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟
آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز می ذاشت ؟
ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ...
و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ...
خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...
وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ...
سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ...
ناهید گلکار