خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۴۷   ۱۳۹۷/۳/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش هشتم



    اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ...

    خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
    داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ...

    کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ...
    و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ...
    کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ...
    آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟
    آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز می ذاشت ؟ 
    ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ...

    و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ...
    خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...
    وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ...
    سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان