گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش اول
سودابه که اومد , بچه ها هم طبق معمول با دیدن من دنبالش اومدن تو حیاط و لیلا جون , لیلا جون می کردن و هر کدومشون یک کاری با من داشتن ...
یا می خواستن از هم گله کنن یا خوابی رو که دیده بودن برای من تعریف کنن و یا به بهانه ی دلتنگی سراغم میومدن .. .
این تمام واقعیت زندگی من بود ... عشق اون بچه ها و وابستگی ما به هم ...
خانجان با تعجب به اونا نگاه می کرد و شاید تو این مدت باور نکرده بود که من مشغول چه کاری هستم ...
گفتم : سودابه , ایشون خانجان من هستن ... ببرشون تو دفتر تا من بیام ...
به بچه ها هم گفتم : برگردین , من الان میام باهاتون حرف می زنم ... همه برگردن تو ساختمون ...
تنها حدسی که می شد زد , این بود که مادر مرادی پشیمون شده باشه ... برای همین می خواستم تنها باهاش حرف بزنم .......
شاید سودابه هم همین حدس رو زده بود چون با چشمی نگران به من نگاه می کرد و به خانجان گفت : بفرمایید , منم مثل دخترتون ... با من بیاین خانجان ....
از مرادی پرسیدم :چی شده این وقت صبح اینجایین ؟
گفت : چیزی نیست خانم , خیره ... دیروز من تقاضای کمک هزینه برای مدرسه ی بچه ها رو رد کردم ...
ولی فکر نمی کنم به این زودی پولی دست شما رو بگیره ...
اما فکر کنم دلتون پاکه , چون خدا براتون رسوند ... یک آدم خیرخواه پیدا شد و پولی رو که نذر این پرورشگاه کرده بود رو آورد و داد به من گفت پول رو به دست شما برسونم تا هر طور صلاح می دونین خرج کنین ...
و یک پاکت پر از پول از جیب بغل کتش در آورد و داد به من ...
ناهید گلکار