گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش دوم
فورا ازش گرفتم و گفتم : دستش درد نکنه ... آقای مرادی می خواستم بپرسم کی بوده ولی به من چه , هر کی بوده خدا بهش عوض بده , برای من چه فرق می کنه ...
خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... اونه که روزی رسونه , آدما وسیله هستن ...
خوب ... شب که قرارمون سر جاشه , آره ؟
گفت : بله , اون که حتما ... من زود اومدم چون تو اداره کار دارم و دیروزم نبودم ...
ببخشید جنس های شما رو هم فردا میارم , امروز نمی رسم ... کم و کسر که ندارین ؟
گفتم : نه , امروز رو یک کاریش می کنم ... شما برو ...
با خودم گفتم خدا رو شکر یک خبر خوب بهم رسید ... حالا باید برم خرید ...
وای خانجان رو چیکار کنم ؟ ...
از در که رفتم تو , باز بچه های کوچک تر ریختن دورم ... یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم و به حرفشون گوش دادم ...
و خانجان اونجا ایستاده بود و منو تماشا می کرد ...
گفتم : بچه ها , این خانم رو بهتون معرفی می کنم ... اسمشون مادربزرگه ...
از این به بعد مادربزرگ همه ی شماست و امروز حتما براتون یک قصه می گه ... اون مهربون ترین مادربزرگ دنیاس ...
حالا همه برین تو صف برای ناشتایی ...
خانجان با من میاین تو آشپزخونه ؟
همین طور که با تعجب به اطراف نگاه می کرد , سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد ...
وقتی خانجان با زبیده و نسا و بقیه آشنا شد و دید که ما همه مشغول کاریم , شروع کرد به کمک کردن ...
اون زنی بود که خیلی کارا از عهده اش بر میومد ... کمی بعد گفتم : خانجان من باید برم برای پرورشگاه خرید , شما میاین یا می مونین کمک می کنین ؟
گفت : نه مادر , همین جا هستم ... تو خیالت راحت باشه , برو و به سلامتی برگرد ...
ناهید گلکار