گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش چهارم
تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ...
گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : تو بگو داری چیکار می کنی ؟
گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ...
امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ...
گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟
گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ...
گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟
گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ...
گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ...
گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ...
پول درشکه رو هم خودش حساب کرد و منو سوار کرد و با هم راه افتادیم ...
خیلی افسرده به نظر رسید ...
پرسیدم : تو خوبی ؟
گفت : تو چی ؟ خوبی ؟
گفتم : از من نپرس , اگر برات بگم سرت سوت می کشه ... نمی دونم چرا یک مرتبه اینقدر کارام تو در تو شد ! ... پس تو بگو چطوری ؟ چرا اوقاتت تلخه ؟
گفت : در واقع چیز مهمی نیست , از اینجا که بریم درست می شه ...
گفتم : هرمز من همیشه با تو درددل می کنم , تو چرا به من نمی گی ؟ ...
سرشو تکون داد و گفت : آخه چیزی نیست که بگم ... لیتا بیخودی بهانه گیری می کنه و دعوا راه میندازه ...
اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه , باید زودتر برگردم ... لیلا دارم می رم ولی دلم اینجاست ...
ناهید گلکار