خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۳:۱۰   ۱۳۹۷/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و چهارم

    بخش هفتم



    خانجان دم درِ ساختمون منتظر من بود ... باز طبق معمول دلش شور می زد ...
    وقتی منو دید , گفت : کجا بودی مادر ؟ تو که هلاک شدی ... بیا یک چیزی بخور ...
    گفتم : ساکت خانجان ... تو رو خدا اینجا از این حرفا نزن , این بچه ها هیچ وقت مادر نداشتن ... مراقب باش ...
    رفتم تو اتاق بازی و مدتی دراز کشیدم ...
    دیگه آمادگی هیچ کاری رو نداشتم ... دست و دلم نمی رفت ... دلم می خواست هیچ مسئولیتی نداشتم و ساعت ها می خوابیدم ... ولی به خودم نهیب زدم لیلا , خجالت بکش ... احمقِ زودباور ... پاشو به زندگی خودت برس ...
    نباید خودمو دست این دنیا بدم , یعنی نمی تونم ... من این همه بچه داشتم و نگاه اونا به من بود ... منی که خودم هنوز نمی دونستم تو زندگی چی درسته و چی غلط ...


    از جام بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم ... دور تا دور توی اتاق نشستن و براشون توضیح دادم که چه کسانی می رن مدرسه و چرا بقیه باید همین جا درس بخونن ...
    بعدم اول عروسک های اون بچه ها رو بهشون دادم و ذوقی که تو چشم اونا دیدم , حالم رو بهتر کرد ...
    تا اون زمان , هیچکدوم عروسکی نو نداشتن ...

    و بعدم لوازم بچه ها رو دادم و این کلی وقتم رو گرفت ...
    نماز خوندم و سودابه رو آماده کردم ... لباسم رو بهش دادم و پوشید ...
    موهاشو بافتم و کمی سرخاب به گونه هاش مالیدم ...

    اتاق رو آماده کردم و شیرینی و میوه چیدم ...
    شام بچه ها رو که می خواستن بدن , خانجان به جای من کمک کرد و من رفتم خوابیدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان