گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش هفتم
خانجان دم درِ ساختمون منتظر من بود ... باز طبق معمول دلش شور می زد ...
وقتی منو دید , گفت : کجا بودی مادر ؟ تو که هلاک شدی ... بیا یک چیزی بخور ...
گفتم : ساکت خانجان ... تو رو خدا اینجا از این حرفا نزن , این بچه ها هیچ وقت مادر نداشتن ... مراقب باش ...
رفتم تو اتاق بازی و مدتی دراز کشیدم ...
دیگه آمادگی هیچ کاری رو نداشتم ... دست و دلم نمی رفت ... دلم می خواست هیچ مسئولیتی نداشتم و ساعت ها می خوابیدم ... ولی به خودم نهیب زدم لیلا , خجالت بکش ... احمقِ زودباور ... پاشو به زندگی خودت برس ...
نباید خودمو دست این دنیا بدم , یعنی نمی تونم ... من این همه بچه داشتم و نگاه اونا به من بود ... منی که خودم هنوز نمی دونستم تو زندگی چی درسته و چی غلط ...
از جام بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم ... دور تا دور توی اتاق نشستن و براشون توضیح دادم که چه کسانی می رن مدرسه و چرا بقیه باید همین جا درس بخونن ...
بعدم اول عروسک های اون بچه ها رو بهشون دادم و ذوقی که تو چشم اونا دیدم , حالم رو بهتر کرد ...
تا اون زمان , هیچکدوم عروسکی نو نداشتن ...
و بعدم لوازم بچه ها رو دادم و این کلی وقتم رو گرفت ...
نماز خوندم و سودابه رو آماده کردم ... لباسم رو بهش دادم و پوشید ...
موهاشو بافتم و کمی سرخاب به گونه هاش مالیدم ...
اتاق رو آماده کردم و شیرینی و میوه چیدم ...
شام بچه ها رو که می خواستن بدن , خانجان به جای من کمک کرد و من رفتم خوابیدم ...
ناهید گلکار