گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش هشتم
بالاخره خاله اومد ... همون موقع مرادی و مادرش و دو تا خانم دیگه هم پشت سرش رسیدن ...
خانجان و خاله اوضاع رو تو دستشون گرفتن و من ناخواسته اصلا اونجا نبودم ...
بیشتر به دلیل کاری که هرمز با من کرده بود , فکر می کردم ... خیلی زیاد از دستش عصبانی و ناراحت بودم ...
با خودم گفتم من هاشم رو دوست دارم و بارها قلبم برای اون زده و به هیجان اومدم پس زنش می شم , هرچی بادا باد ... آره , من هاشم رو دوست دارم ... می خوام کس من باشه ...
یک مرتبه دیدم جلسه تموم شد و دارن دست می زنن و مبارک باشه میگن ... سودابه شیرینی تعارف کرد و مادر مرادی رو بوسید و اینطوری قرار شد به زودی اون دو نفر سر سفره ی عقد بشینن ...
در حالی که من خیلی حرفا آماده کرده بودم بزنم تا سودابه با شرایط بهتری شوهر کنه , اصلا نفهمیدم چی شد ...
وقتی اونا رفتن , موقع خواب بچه ها بود ...
به خانجان نگاه کردم و گفتم : میشه شب اینجا بمونیم ؟ شما ناراحت نمی شین ؟
گفت : نه عزیز دلم , بمونیم ... منو ببخش , نفهمیدم تو داری چیکار می کنی ...
گفتم : میشه امشب برای بچه ها قصه بگی ؟ یکی از اونا رو که برای من تعریف می کردی ...
ناهید گلکار